محمد یاسینمحمد یاسین، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
یسنا کوچولوی مامانیسنا کوچولوی مامان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

محمد یاسین و یسنا جون زیباترین هدیه های خداوند

اتفاق های امروز.........

سلام شاهزده ی من ..فدات بشم که هرروز که میگذره عاشقانه تر و مادرانه تر دوست دارم ..یه هفته اس دندون دومت لق شده و من میترسم درش بیارم امروز که رفتم واسه آزمایش دندون پزشک نبودش و دست از پا دراز تر برگشتم.ساعت 8 رفتیم آزمایشگاه و تا 11 اونجا بودیم.اه یه پودر بهم دادن خوردم که حالمو بد کرد سه بار باید خون میدادم به فاصله یک ساعت .تو هم حسابی خسته شدی ومدام نق میزدی صبحانه هم که نخورده بودیم اما برات یه عالمه خوراکی بردم که شما فقط شکلاتاشو برداشتی ای شیطون بلا..یسنا جونم ماشالله خانوم شده و واسه خودش خود نمایی میکنه گاهی روزا هیچ کرکتی نمیکنه و بعضی وقتها هم میشینی هی بهش میخندی و میگی مامان داره فوتبال بازی میکنه.. چهارشنبه ی گذشته فشارم با...
23 خرداد 1394

بدون عنوان

سلام عزیزم.هفته ی قبل رفتیم خونه ی عموت (بابای کوثر)بیشتر واسه دل خودم چون حسابی مشتاق یسنا کوچولوام دختر بچه های کوچیک و که میبینم آروم میشم..اما کوثر غروب که میشه کلا گریه میکنه اوه اوه اگه یسنا جونم اینجوری باشه واویلا...شوخی کردم ایشالله سالم باشه من قربون گریه کردناشم میرم مگه نه یاسینم دقیقا سه ماه دیگه آبجی کوچولوت تو بغلمونه و اگه خدا بخواد میریم خونه ی خودمون .درخواست انتقالی دادیم که موافقت ها گرفته شده و ایشالله گوش شیطون کر میریم سر زندگی وشهر خودمون...وای خدایا یعنی کلا خستم برم از این شهر تمام خستگیم پر میکشه ایشالله..امیدوارم زندگی کنار خانواده برامون سخت نباشه چون خیلی وقته اینجا تنهام امیدوارم به شلوغی اونجا زود عاد...
18 خرداد 1394

بدون عنوان

سلام پسرگلم به قول خاله منیره شیطون بلا این روزها حسابی خوش کیفی و داری با تبلتی که واسه تولدت کادو گرفتی حسابی حال میکنی قربونت برم ایشالله همیشه شاد باشی..وای چه مامان تنبلی داری هنوز نه عکسهای تولدت رو گذاشته نه عکس کادو هاتو و نه عکس آبجی کوچولو(وای چه مامانی دارم من خخخ)حتی هنوز واسه فندق مامان خرید هم نرفتیم...ایشالله واسه خرید بعد ماه رمضان میریم تا اون موقع ایشالله خونه مون آماده میشه و لازم نیست همه رو جابجا کنیم.اگه خدا بخواد قراره انتقالی بگیریم و واسه اینکه این روزها مبارکه امروز یا فردا یه سری از وسایل و میبریم خونه ی جدید البته اگه بعداز ظهر بابا کاری نداشته باشه ...امروز به حساب دکترم شش ماه آبجی کوچولو تموم میشه ودقیقا سه م...
12 خرداد 1394

دل بیقرارم

نمیدونم چرا اینقدر حالم بده دلم خیلی بیقراره...روزهارو با کندی سپری میکنم و شبهارو به سختی...چه تابستون سختی در انتظارمه...وای وقتی بهش فکر میکنم احساس میکنم بند بند وجودم سنگین و ملتهب شدن...وقتی یه روز میگذره احساس میکنم صد سال گذشته...ثانیه ها چه ظالمانه خرامان خرامان قدم بر میدارند ..خدایا قلبم انگار اختیارش بدستم نیست....گاهی وجودم یکباره از گرما و تصور این تابستان طولانی فوران میکنه و جوشش اشک هم این آتش و خاموش نمی کنه...یادم رفته بود چقدر از انتظار متنفرم و بدتر از اون از گرما...دلم گذر زمان رو به سرعت نور می خواد ......دلم می خواد زود بغلش کنم  ببوسمش..لمسش کنم..و تو آغوشم فشارش بدم ... خدایا کمک کن غربت داره از پا درم میاره ....
3 خرداد 1394
1